چند وقت پیش دانشگاهمون نمایشگاه کت و شلوار گذاشته بود منم با پدرم رفتم کت و شلوار سفارش دادم …
امشب با پدر رفتم کت و شلوارم رو از مغازه ایشون بگیرم … دیدم تک و تنهاست و یه تنه داره کار می کنه … بهش گفتم :” من با خودم میگفتم الان بیام مغازه تون کلی کارگر ریخته اینجا!”
گفت: “۱۵ تا کارگر دارم که تو دو تا کارگاه دارن کار میکنن!” کلی با هم گپ زدیم. حرفای جالبی می زد من نمیگم لزوماً درسته:
میگفت از ۱۵ تا کارگرم، ۱۳ تاش افغانی ان! اون دو تا هم زورکی اومدن! آقا جان کار هست، زیادم هست، حال نیست! کار خیاطی خب یه کم سخته. اینا از هفت صبح تا یازده شب کار می کنن، چهار تومنم گیر هر کدومشون میاد!
میگفت من الان مشکل تقاضا ندارم …☺️ انقدر تقاضا هست که نمیتونم جواب بدم … البته اینم میگفت که برای اینکه تقاضاهای جدید رو درست و حسابی جواب بدم، نیاز دارم دستگاه بخرم. پول دستگاه هم ندارم وام بانکی هم برای ما نمیصرفه!
میگفت از هر شصت تومنی که درمیارم ۱۰ تومنش سوده
میگفت شریک داشته ولی باهاش بهم زده. چون سبک مدیریتی اون این جوری بوده که پاشو مینداخته رو پاشو به کارگر دستور میداده. کارگرم اینجوری خوشش نمیاد. دل نمیسوزونه. کارگر وقتی میبینه تو داری کار می کنی، بیشتر رو حرفت حساب می کنه.
میگفت هم صنفی های ما می نالند ولی اگه بلد باشی چی کار کنی، پول تو ایران ریخته … مثلاً توی همین صنف کت و شلوار فروشی خوب میشه پول درآورد به شرط اینکه پای کار وایسی و البته یک کوچولو هم پارتی داشته باشی!
میگفت یارو از افغانستان با سرمایه اومده؛ اینجا کار کرده سال اول خیلی نه، سال دوم هم بدک نبوده، ولی از سال سوم خوب پول درآورده☺️
میگفت اولا برندمون رو میزدیم ولی دیدیم خوب فروش نمیره دیگه نزدیم!
همینا یادم میاد دیگه. حالا قسمت جالب ماجرا اینجاست که چرا ما اینقدر اونجا معطل شدیم که انقدر حرف بزنه:
بهش زنگ زدیم گفتیم کت و شلوار حاضره؟! گفت آره، بیاین! رفتیم اونجا تازه کت وشلوارامون رو آورد بیرون و شروع کرد روش کار کردن!(پایین شلوارا رو درست کردن و …)
نتیجه اخلاقی: منظور از حاضر بودن رو از فروشنده بپرسید!!
پی نوشت: البته انصافاً خودمون هم دوست داشتیم گپ زدن باهاشو … خیلی راحت و صاف حرف میزد…☺️ پدرشم تو کار کت و شلواری بوده…! گفتم بچه هاتم میرن تو همین کار دیگه؟! خندید!
علی ملاباقر
منم چن روز پیش پارچه داده بودم بدوزند، زنگ زدم به خیاط، گفت: سفارشتون حاضره!
وقتی رفتم دم در که زود بگیرم بیام، یهو دیدم میگه بفرمائید بشینید..! تازه شروع کرد یه سری کارای آخریش رو انجام دادن..!
اصلن دلم نمیخواس بشینم اونجا ولی هی گفتم الان تموم میشه..
هیچی دیگه، ما حدود یه ربع نیم ساعتی اونجا علاف نشسته بودیم!
البته ما هم مث شما با همدیگه حرف زدیم.. تازه چن تا ریزکاری خیاطی هم ازش یاد گرفتم ک خیلی خوب بود برام 🙂