بسم الله الرحمن الرحیم
کفش های این مرد را بر سرش بکوبید!
یکی از باربران شهر شیراز قدرت و توانایی شگرفی داشت، به طوری که بسیاری از مردم او را می شناختند. این مرد قدرتمند، چهارصد تا پانصد من (حدود هزار و پانصد کیلو) بار بر پشت می نهاد و به راحتی آن را حمل می کرد.
همان طور که قدرت این مرد مشهور بود، بیماری اش نیز شهرت داشت. او هر شش ماه به سردرد شدیدی گرفتار می شد و بیماری او بین ده تا پانزده روز طول می کشید. سردردهای باربر شیرازی به قدری آزاردهنده بود که او چند بار قصد خودکشی کرده بود.
در یکی از سال ها، باربر قوی هیکل، طبق معمول بیمار شد و در بستر افتاد. این بار بیش از هشت روز از بیماری باربر نگذشته بود که در یکی از ساعت های روز، به برادران و خویشان او خبر رسید که پزشک پرآوازه ی شهر، «ابوالحسن علی بن عباس اهوازی» در حال عبور از کوچه است. برادران بیمار، با شتاب بیرون رفتند و مشاهده کردند طبیب مشهور شهر، تصادفاً از جلوی خانه ی آن ها می گذرد. برادران بیمار، فوری خود را به طبیب رساندند و گفتند: «ای طبیب بزرگ! تو را به خدای یکتا سوگند می دهیم که مهربانی کن و خواهش ما را بپذیر که گرفتاری بزرگی برایمان پیش آمده و برادر ما اکنون با مرگ درآویخته است. شاید خداوند به دست شما، برادر ما را شفا دهد و همه ی ما از رنجی که به آن گرفتار شده ایم، نجات یابیم».
علی بن عباس اهوازی پس از آن که چیزهایی درباره ی بیمار پرسید، خواهش برادران او را پذیرفت و گفت: «بیمار کجاست؟ او را به من نشان دهید تا ببینم خدا چه می خواهد و از دست من چه کاری بر می آید».
اهوازی پس از ورود به منزل بیمار، مرد قوی و بسیار درشت اندامی را دید که کفش های سنگین و بزرگی به پا کرده است. کفش هایی که هر لنگه ی آن بیش از یک من وزن داشت. اهوازی پس از آزمایش های ابتدایی، به برادران بیمار گفت: «اکنون من به صحرا می روم. شما نیز بیمار را به آن جا بیاورید».
چون بیمار را به صحرا بردند، اهوازی به خدمتکارش گفت: «پارچه و دستاری را که بیمار به سرش بسته است باز کن و آن را چند دور به گردنش ببند».
اهوازی به دیگری نیز گفت: «تو نیز کفش های بیمار را از پایش بیرون بیاور و هر لنگه ی آن را بیست بار بر سرش بزن اما نه چندان محکم که به سرش آسیبی برسد».
چون خدمتکاران طبیب چنین کردند، برادران و فرزندان بیمار فریاد برآوردند ولی مانع کار نشدند. چون می دانستند که هیچ یک از دستورهای این پزشک، بی دلیل و حکمت نیست.
بعد از پایان رسیدن این مرحله، اهوازی دستور داد یکی از غلامانش، بیمار را با ریسمان محکمی ببندد و سر دیگر ریسمان را در درست گرفته به اسب سوار شود. آن گاه اسب را بدواند. بدین ترتیب، غلام اهوازی بیمار را در آن صحرا، مسافت زیادی دواند. به طوری که خون از بینی اش جاری شد. در این هنگام، اهوازی گفت: «اکنون او را رها کن».
بیمار در جایی نشست و سر خم کرد تا خون بینی اش به زمین بریزد. مقدار زیادی خون از بینی بیمار رفت و اهوازی به کسی اجازه نداد در بند آوردن خون اقدامی کند. در همین حال، بیمار از شدت خستگی و خون ریزی شدید، بی حال شد و به خواب عمیقی فرو رفت. در همان حال خواب، بیمار را به دستور اهوازی به خانه بازگرداندند. او یک شب و یک روز تمام خوابید. بعد از آن که بیدار شد، هیچ اثری از سردرد نبود و بعد از آن نیز سردردی به سراغش نیامد.
چون خبر این واقعه به «عضدالدوله دیلمی» رسید، علی بن عباس اهوازی را به حضور طلبید و به او گفت: «ای طبیب! این چه روشی بود که برای درمان آن بیمار برگزیدی»؟
اهوازی پاسخ داد: «ای سرور من! این روش لازم بود زیرا دریافتم خونی که در سر بیمار است، حالتی پدید آورده است که بیمار را آزار می دهد و جز با بیرون آمدن آن خون، بهبودی حاصل نمی شود. پس چنین کردم که راهی غیر از این وجود نداشت».
منبع:
معصومی، علی (۱۳۹۲)، فرهنگنامه چهره های برتر علمی و فنی تاریخ ایران (از قرن دوم تا پانزدهم قمری)، مشهد: آستان قدس رضوی. صص ۱۴۴-۱۴۶.